یادمه بچه بودم،(تو گذشته های دور...اون زمان که قلب ما پر بود از شادی و شور!)*
رفته بودیم خونه مامان بزرگم.
خونشون قدیمی و کوچیک بود. یه اتاق طبقه بالا داشتن که اتاق مهمونی و عید و خلاصه اتاق تر و تمیز و شیکشون بود.
اون وقتا همه بچه هاش رفته بودن سر خونه زندگی شون و فقط عمو کوچیکم تو خونه بود. ینی مجرد بود.
اون روز رو زیاد یادم نیس، روز مادر بود؟ عید بود؟ همینجوری بود؟ فکر کنم همینجوری بود. ولی یادمه یه کیف سامسونت اونجا بود ک مال عموم بود.
رفتم بازش کنم ولی رمزش قفل بود.
همه شماره هاشو یه دونه چرخوندم پایین، با هم! دیدم باز شد!
خیلی کیف داد.
توشم چیز خاصی نبود ها، ولی خب جالب بود واسم.
شادی های کوچکی که تو بچگی وقت داشتیم حسش کنیم، بش توجه کنیم.
این از اتفاق های نادر بود که میتونست نیفته، ولی افتاد و زیبایی ش رو من دیدم.
قشنگی دنیا تو همین غیر قابل پیش بینی بودنشه
گاهی فکر میکنم زندگی همین شادی های کوچک بچگانه است. ولی وقتی بزرگ میشیم گمش میکنیم.
اصلن فلسفه بودن ، حس خوب هستی، طعم زندگی تو همین چیزا پیدا میشه.
شما هم اگه شادی های کوچیک بچگانه ای دارید که از قدیما تو ذهنتون مونده، اونو نگهش دارید، یه جا بنویسین. گوشه ی ذهنتون ،تو دفتر خاطراتی، وبلاگی، یا مثلا زیر همین پست...
چقدر جالب منم دقیقن شبیه همین خاطره رو دارم
من یه دایی مجرد دانشجو داشتم که هر وقت از تهران میومد کار ما این بود که بریم سر وقت کیف سامسونتش.بهش میگفتیم کیف سامسونیکعشق میکردیم وسایلشو نگا کنیم.معمولا هم رمزا سه تا صفر بود.اولین بار لاک غلط گیر دست داییم دیدمچقدر برام عجیب بود
یادش بخیر.کودکی های ما بهترین شکل کودکی بود که یه بچه میتونست داشته باشه.
اگه مادربزرگ پدربزرگتون در قید حیاتن حتما از وجودشون استفاده کنید.ازشون بخواید قصه بگن و شما صداشون رو ضبط کنید.اونا یه گنجن.
واقعا هم عشق داشت دیدن وسایل شون. اگه توش ریش تراش هم میبود که دیگه ته باکلاسی بود، یا مثلا ادکلن و ازین تجدد بازیا!
آره مادر بزرگا و پدربزرگا گنجینه اند. حیف که دوتاشون رو خیلی زود از دست دادم! خیلی زود ...
ولی دوتا دیگه شون هستن که واقعا دوس داشتنی اند. و دقیقا همین کارو میکنم، صداشون رو ضبط میکنم . البته بیشتر خاطره میگن ! من تا حالا نشنیدم واسه من یا بقیه نوه هاشون قصه بگن. انگار فقط مال تو فیلماس.