یک پنجره برای دیدن ...

یک پنجره برای دیدن ...

عنوان وبلاگ برگرفته از شعری است.
یک پنجره برای دیدن ...

یک پنجره برای دیدن ...

عنوان وبلاگ برگرفته از شعری است.

شادی های کوچک (شادیک!)

یادمه بچه بودم،(تو گذشته های دور...اون زمان که قلب ما پر بود از شادی و شور!)*

رفته بودیم خونه مامان بزرگم.

خونشون قدیمی و کوچیک بود. یه اتاق طبقه بالا داشتن که اتاق مهمونی و عید و خلاصه اتاق تر و تمیز و شیکشون بود.

اون وقتا همه بچه هاش رفته بودن سر خونه زندگی شون و فقط عمو کوچیکم تو خونه بود. ینی مجرد بود.

اون روز رو زیاد یادم نیس، روز مادر بود؟ عید بود؟ همینجوری بود؟ فکر کنم همینجوری بود. ولی یادمه یه کیف سامسونت اونجا بود ک مال  عموم بود.

رفتم بازش کنم ولی رمزش قفل بود.


همه شماره هاشو یه دونه چرخوندم پایین، با هم!     دیدم باز شد!

خیلی کیف داد.

توشم چیز خاصی نبود ها، ولی خب جالب بود واسم.


شادی های کوچکی که تو بچگی وقت داشتیم حسش کنیم، بش توجه کنیم.

این از اتفاق های نادر بود که میتونست نیفته، ولی افتاد و زیبایی ش رو من دیدم.

قشنگی دنیا تو همین غیر قابل پیش بینی بودنشه


گاهی فکر میکنم زندگی همین شادی های کوچک بچگانه است. ولی وقتی بزرگ میشیم گمش میکنیم.

اصلن فلسفه بودن ، حس خوب هستی، طعم زندگی تو همین چیزا پیدا میشه.


شما هم اگه شادی های کوچیک بچگانه ای دارید که از قدیما تو ذهنتون مونده، اونو نگهش دارید، یه جا بنویسین. گوشه ی ذهنتون ،تو دفتر خاطراتی، وبلاگی،  یا مثلا زیر همین پست...

---------------

* منو نگا کن:  این آهنگو حتما گوش کنین، خیلی دل نشینه.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دنیای مترسک زده ام کاه گرفته*...

واو   پسر اینجا چقد خاک گرفته...!

اُهُ   اُهُ اُهُم...یه گرد گیری حسابی باید انجام بدم اینجا ...پوفف! ، نباید به چیزی دست بزنم، خاک بلند میشه میزنه تو حلقم...


 خب بسه دیگه نمیخواد مث این رمان نویسای حرفه ای تصویر سازی کنم. 


عارضم خدمتتون که! چقد خوبه بعد مدت ها که میای به شهر خودت، شهر کوچیک خودت. و تو اتاق خودت خلوت میکنی و استراحت. خوشحالم که زیاد از خونه دور نیستم و میتونم گاهی به خونه سر بزنم.

 ضمن اینکه میشنوم اینروزا هوای تهران خیلی آلوده است ، و واقعا ناراحت کننده است که به این زودی به مرحله ای رسیدیم که هوای پاک  هم کیمیا شده . هی! ... 

 

همین. فعلا.

 

راستی، عنوان برگرفته از یه شعریه که فعلا یادم نیست از کیه! حالا اگه خواستین براتون پیدا میکنم.



بدو بخون که یار اتا!

بدو بخون که یار اَتا یمبو سئنه

همو شه سوار اَتا یمـبو سئـنه

درد از جُونت دراَبو یمبو سئنه

نغمه بهار اتا یمبـو سئـنه

ای مای ما هیله یمـبو سئـنه

همجا امن و امان یمبـو سـئنه

شو توا هرجا بمون یمبـو سـئنه

راه و پاک و مطمئن یمبـو سـئنه

حرف هیچ کس نی گرون یمـبو سئـنه

ای مای ما هیله یمـبو سـئنه

هویله هویله هویله به شر شیطون هویله هویله

هویله هویله هویله به چاه و زندون هویله هویله

او که بیاد بهار اتا یمـبو سئـنه

گرگ با میش کنار اتا یمـبو سـئنه

کینه از سینه جدا یمبـو سئـنه

مهر اتا وفا اتا یمبـو سئنـه

ای مای ما هیله یمـبو سئنـه

همه ممنون خدا یمبـو سئـنه

دل پر از شکر و ثنا یمبـو سئـنه

دور شیطون سر ابو یمبـو سـئنه

ای مای ما هیله یمـبو سـئنه

http://dl.abanmusic.org/music/1393/01/30/Naser%20Abdollahi%20-%20Yambo%20Sahnah%20%5B320%5D.mp3

(کاش بلد بودم یه کاری کنم وارد وبلاگ میشین واستون بخونه! حس سرچ ندارم.)
این لینک هم تو سرچ پیدا کردم. یه سری توضیحات در باره شعر هستش و میذارم براتون که تو ادامه مطلب ، مطلب رو  ادامه بدین .
http://keydi.blogsky.com/1386/04/30/post-11/
 
ادامه مطلب ...

خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد...*

عموی بزرگترین من از عموی بعدیش خیلی بزرگ تر بود. حالا نپرسید چرا! هفت هشت ده تا هم بچه داشت. خودش که فوت کرده ، خیلی وقته، ولی بچه هاش که همسن عمو هام هستن، هر سال میان عید دیدنی. داداش کوچیک من با این که اونا رو دیده و میشناسه، اما نسبت فامیلیشون رو نمیدونه. چون عموم رو ندیده، امروز واسش توضیح دادم ولی میدونم باز یادش میره. آدم تا نبینه، تو ذهنش ثبت نمیشه. تا حالا چندین و چند بار آمار فامیلای دورمون رو از بابام گرفتم که فلانی چیکاره ماست و اونم هر بار توضیح داده، ولی باز مسلط نیستم و بعد از مدتی یادم میره. 


ما به مادر بزرگمون میگفتیم مادرجون. ماشالا کم نوه نداشت. امروز به داداشم گفتم مادرجون میدونی کیه؟ با اینکه چندین بار واسش توضیح دادم باز یادش رفته بود. با خودم میگم اگه مادربزرگ من سیگار نمیکشید، شاید الان این بچه هم میتونست مادرجون داشته باشه. و من هم میتونستم ده سال بیشتر مادرجون داشته باشم. خاطره بیشتر، داستان و حکایت بیشتر....


آدما فقط متعلق به خودشون نیستن. من وظیفه دارم به فکر سلامتیم باشم، نه فقط به خاطر خودم، به خاطر بقیه هم. که بیشتر منو داشته باشن. که سالم تر منو داشته باشن. من وظیفه دارم از خودم و از جسم و از روحیاتم مواظبت کنم، که فک و فامیل و دوست و آشنا ، من رو سالم ببینن. شاد ، و با انرژی، و درست. نباید با روح و جسم ضعیف در بینشون باشم. باید مفید باشم. باید درست باشم.


* فرهاد مهراد

گلابی رانی

دیروز غروب رفته بودم یه مغازه آبمیوه و کیک بخرم. وارد مغازه که شدم، یه پیرمرد به همراه فروشنده، انتهای مغازه جلوی یخچال آبمیوه ها واستاده بودن. مردِ پا به سن گذاشته،  از این آدمهای روستایی بود که هنوز چهارشانه و راست قامت و بنیه دار بود و فقط سر و صورتی سفید کرده و چین و چروکی بهم زده بود. من مستقیم رفتم سمت اونا که آبمیوه بردارم، دیدم فروشنده داره به مرد ساده دل ما میگه که رانی گلابی نداریم؛ سیب موز هس، توت فرنگی، پرتقال، هلو، آناناس... داریم ولی آبمیوه گلابی اصلا نیس. چهره پیرمرد حالت خاصی  گرفت و به بهت مختصر کوتاهی ناشی از جستجو بین سایر حق انتخاب ها رفت. همونجور که داشتم آبمیوه ام رو انتخاب میکردم و چشمم هم بخش کوچکی از ذهنم رو بکار گرفته بود که آیا رانی لیمو رو انتخاب و  تجربه کنه یا نه، همزمان لبخند محوی رو تجربه میکردم که ناشی از زیبایی سادگی دل یک انسان میانسالی بود که فکر میکرد آبمیوه ی همه ی میوه ها وجود داره و دنبال طعم مطلوب و دلخواهی بود که از قضا نایاب بود. و من بعد از خروج از مغازه تا الان به این قضیه جدی فکر نکردم که چرا نباید آبمیوه گلابی - غیر از اون ساندیس های قدیمی- وجود داشته باشه. تا اینکه وقتی قصد کردم این خاطره ساده رو با شما قسمت کنم، این سوال رو بهونه کنم و جدی تر بهش نگاه کنم. که چرا آب گلابی نداریم؟

واسه همه ی اینها یه دلایلی تو ذهنم میاد و میره، ولی انتخاب گلابی توسط اون پیرمرد، واسه من شیرین بود.


راستی:   میدونستین شمالی ها به گلابی میگن میوه؟!  میدونم،  ما هم میگیم میوه،  ولی اونا فقط میگن میوه؛  ینی وقتی میگن میوه به طور پیش فرض منظورشون گلابیه! واسه همین دیگه لازم نمیدونن بهش بگن گلابی.  همین که میگن آقا یه کیلو میوه بدین طرف خودش میگیره گلابی رو!


اینو نگفتم: تازه فهمیدم گلابی یه میوه شاعرانه است. تو شعر های نو  حضورش رو دیدم. منظورم شعر سهرابه. بگو چرا من حس خوبی نسبت به گلابی داشتم، نگو شاعر بودم!