اینروزا (بذارید منم گاهی روزنوشت بنویسم) خیلی ذهنم درگیره. خیلی دارم سعی میکنم به زندگی خوش بین باشم. الان هم دارم بی مقدمه مینویسم. از آدما خسته، و از روزگار. من فکر میکنم زندگی باید قشنگتر از اینا باشه. ولی زمان میخوام. بیشتر ازین محتویات ذهن خسته ام رو بیرون نمیریزم. مواظب مهربونیاتون باشین.
حال من حال به گلدون شکسته است، بی گل و آب برا موندن توی ایوون بهار، دلم گرفته...
بعضی وقت ها فکر می کنم شاید تقصیر من هست که این روزا پیش پیش تصور کردم و کلی براشون خیالپردازی....که حالا وقتی رسیدم به اون روزا و هیچ شباهتتی ندارن به تصوراتم یه خستگی وافره میشینه به جونم....
گریه کنین...
بعیدم نیست...
اره اینجوری ام میشه مخصوصا وقتی چند تا قطعه اضافه بیارید کلا روانتون شاد میشه
مث حامد تو دنیای شیرین دریا!
نمیدونم چی باید بگم...من اینجور وقتا یه عالمه ظرف میشورم که خب نمیشه به شما پیشنهادش داد...
امیدوارم خیلی زود حالتون بهتر بشه و روحیه تون مثل سابق بشه
به قول خودتون زمان حلال همه مشکلاته
چرا اتفاقا، الان کلی ظرف نشسته پیش رو هست. بالاخره باید یجوری حواسمون رو پرت کنیم دیگه...
ولی ترجیح میدادم یه وسیله ی خرابی واسه تعمیر داشتم. یا یه سفارش ساخت! حیفه این دستِ به آچار، بیکار باشه